زندگی من

بدبختی

زندگی من

بدبختی

۶

سلام

دیروز تا ظهر تنها بودم... خیلی حوصلم سر رفته بود الکی خودمو سر کامپیوتر مشغول کردم...

بعد یه دقیه رفتم یرون پیش رفیقم... اسمش مجتبی است... یکی دیگه هم هست اسمش علی... من رفتم پیش مجتبی دیگه صحبتمون گل انداخته بود من یه دیقه ساعتو که نگاه کردم... دیدم ای بابا... ای دل غافل... ساعت نه و نیمه... من سریع خداحافظی کردمو اومدم... تا اومدم خونه دیدم مامانم داره میره بیرون با رنگی پریده... گفتم کجا... چشتون روز بد نبینه... کلی فحشمون داد(جز جیگر بزنی، شامپو بره تو چششت چششت بسوزه و...) که چی تا الان کجا بودی... میبینی تروخدا شانسو... خدا اون موقعی که شانس میداده نمی دونم من کجا بودم... خلاصه دو ساعت برا اون توضیح دادم... دو ساعت هم برا باباهه... دیگه اصابم خورد شد...

امروز امتحان آخر رو دادیم... خیلی اسون بود... همونطور که گفته بودم من دوربین بردم... با بعضی از معلما عکس انداختیم.. با بعضی از بروبچ...

ناظمه نمیذاشت بریم تو کلاس عکس بندازیم... بهش گفتیم اقا شمام بیا یه عکس بنداز... اونم نه نگفتو سریع اومد(خیلی تیتاب بازی شد) بعد گفت برید سر کلاس(کلک رشتی به این میگن)... بعد اونجام عکس انداختیمو... یهو دوربین گفت memory full ... کلی زدحال(ضدحال)... دیگه با بچه ها قرار گذاشتیم بعدا همدیگرو ببینینم...

الان عکسا دست منه... قراره درستشون کنم بهشون بدم... راستی ما میخوایم بریم کاشان شاید فردا شب یا اگه نشد شنبه صب پست میذارم... مامانم بهم گیر داده برم موهامو بزنم ... برم

 بای

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد