زندگی من

بدبختی

زندگی من

بدبختی

۷

سلام

تو پست قبلی گفته بودم میخایم بریم کاشان... اقا این رفتن ما انقدر بهم خورد... اولش قرار بود ما و عمو کوچیکه و عمه کوچیکه بریم... بعد عمه بزرگه یهو گفت مام میاییم... بعد مامانم گفت اگه اینطوری باشه ما نمیاییم... بعد عمه کوچهکه گفت ما دو تا (عمه ها) نمیاییم... خودتون برید... ما زنگیدیم به عمو کوچیکه... گفتیم اینجوری... گفت ما هم نمیاییم.. یهو عمه کوچیکه زنگید گفت بچه ها میگن بریم ما هم میاییم...بعد به عمو گفتیم اونم گفت ما هم میاییم... خلاصه همون اکیپ قبلی حرکت کردیم...

صب ساعت5/4(خودمم باورم نمیشه این ساعت بیدار شدم) پاشدیم حاضر شدیم رفتیم... ساعت 7برا صبونه واسادیم... اونجا یچی خوردیمو ساعت 8 حرکت کردیم ساعت9 رسیدیم کاشان...

تو این راه کلی خندیدیم... ما هیا تیکه مینداختیم تو ماشین همه میخندیدن...

خلاصه تا رسیدیم کاشان اول رفتیم باغ فین بعد از اون رفتیم تو اون حمومه(حمام فین)... بعد اگه رفته باشید اونجا همه جاش یه راه اب باریک داره... یه یارو زنه گگگگگگنننندددددهههههههه(دیگه خودتون حساب کنید دیگه) داشت تو اب راه میرفت که یهو....خورد زمین... اقا منو میگی نتونستم جلو خودمو بگیرم... بلند بلند داشتم میخندیدم... فامیلاشونم اونجا بودن... بعد تا زنه اومد بلند شه دوباره خورد زمین... دیگه من بدتر... بعد یه پسر کوچیکه اومد بلندش کنه اونم افتاد... دیگه من سریع اونجارو ترک کردم وگرنه الان زنده نبودم... زنه یه جور به من چپ چپ نگاه میکرد... منم انگار نه انگار(البته دختر عموی خودمم افتادا اما اون 6سالشه)...

خلاصه بعد از اون رفتیم ابشار نیاسر... خیلی جای توپی بود... رفتیم یه جا ماشینو گذاشتیم یه باغ بود... همه چی داشت... خدا مارو خیلی دوس داره هرجا میریم یه باغی هست...

شاه توت، زردالو، گردو رسیده، بادوم و توت داشت... ما که فقط سر درخت شاهتوت بودیم.. از بد شانسی من پیرهنم سفید بود بعد یهو نمیدونم چرا قرمز شد... هرکی مارو میدید فک میکرد ما دعوا کردیم...

اقا اونجا منو عموم رفتیم بالای کوه ... کلی عکس اناختیمو خیس شدیم(بخاطر ابشار)... بعد رفتیم یخورده گشتیم بعد رفتیم یه جا گلابگیری... از این عرقیجات خریدیمو اومدیم... بابای من گازشو گرفت اومدیم قم واسادیم دیدیم عمم اینا دیر کردن... زنگیدیم بهشون... گفتن یه ماشین منفجر شده تو اتوبان... یه 206بود نمیدونم چه جوری شده بود... مثه اینکه خورده بودن به اهنهای بغل جاده... در صندوقش یه طرف یه لاستیک یه طرف... وسایل صندوق هر کدوم یه طرف خلاصه وضعی بودا... بعد ماشین اتش نشانی داشت تو اون یکی لاین میرفت... بعد از یه ساعت رسیده بود... اونا هم چهار نفر بودند همشون مردند... خدابیامرزتشون...

ما که رسیدیم خونه هرکی یه جا افتادو خابید... انگار که رفته بودن مسافرت یه روزه...

من افتتاحیه جام جهانی و ندیدم...

برم زیاد فک زدم

بای

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] یکشنبه 21 خرداد 1385 ساعت 17:07

سلام با تشکر از زحماتتون اگر فرصت داشتید یک سری به این ادرس بزنید مطالبش بسیار جالبwww.alcoran.blogsky.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد