زندگی من

بدبختی

زندگی من

بدبختی

۱۰

س ل ا م

خ و ب ی د ؟

خیلیییی خسته ام... امروز از ساعت هفت بیدار شدم... رفتم سرکار... تا الان که اومدم شده بیس دیقه به نه... دهنم صاف شده...اما روز خوبی بود... با خیلی ها سر کله زدم... یارو دستگاشو اورده دو ساعت نشسته که چی من درستش کنم... اخرسر حوصلم سر رفتش گفتم شما بفرماید درست شد بهتون زنگ می زنم... دستگاشم پر از این اتوکد و اینجور حرفا... خلاصه پیچوندمش... بعد که از اونجا اومدم رفتم مغازه پیش  عمو جونم... تا رسیدم دیدم داره یه دستگاه ردیف میکنه (اونم تو این کاره) دیدم داره یه کار تایپ و تموم میکنه من سریع رفتم نشستم پای دستگاهو سریع تمومش کردم و الانم اومدم دارم می تایپم

اتفاقات چند روز ژیش هم پایین نوشتم

دیروز هم دیدید ما از رقابتهای جام جهانی 2006آلمان حفذ شدیم... اما در کل بچه ها بد بازی نکردند( خوب هم بازی نکردندا)... دیروز کلی با مجتبی حال کردم... رفتم خونشون دستگاشو درس کردم... باباهه قرار بود بیاد خونه ها اما نمیدونم چی شد مارو پیچوند گفت نیا ما هم نرفتیم اما دیدم خودش برا فوتبال نیومد...

نمی دونم شاید زیر سرش بلند شده باشه... شایدم شلوارش دوتا شده... شایدم از وسط به دو طرف..

جمعه از صب که بیدار شدم رفتم خونه عموم(وسطیه)... داره خونشو تعمیر میکنه... ما هم همه بسیج شدیم رفتیم کمممممممممک... من و سعید با هم کار می کردیم بقیه هم با هم... اهان اینو بگم من داشتم دیوارو با تیشه زخمی می کردم بعد یارو اوستا کاره اومد پیش من(میخاست دخالت کنه تقصیر من چیه؟) بعد یهو سر تیشه پرید خوررد توووووو سرش... من و میگی... اون و میدیدی... بعد دیگه تا رفت من زدم زیر خنده... من بیشترر تو کار دیوار چینی بودم و گچ و خاک درس میکردم... بعد بعدازظهر من و سعید به طرز خیلی زیرکانه ای پیچوندیم... رفتیم ساعت نه شب اومدیم.. من دو تا تی شرت خریدم بعد با هم رفتیم یه چی خوردیم و اومدیم... بعد اونشب هم ما اونجا چتر شدیم ... میدونید چه جوریاس... عموهام پیش بابابزرگه زندگی میکنن... دیوار به دیوار همند... اینجوریاس

پنجشنبه هم که اصلا خوب نبود خیلی حالم گرفته بود نمی دونستم چیکار کنم... هی دور خودم می چرخیدم... اصابم ریخته بود بهم... خیلی بد گذشت... بعدش هم خالم رفت... دیگه بدتر حالم گرفته شد...

راستی از تولدم بگم... شب خالم که اینجا بود هیچ بعد پسرعممهم اومدن اینجا (با زنش)... اما زیاد حال نداد... کسی نبود تیکه بندازه بخندیم... جمع شده بود مث جمع قریبه ها ... اما خوب الان پونزده و تموم کردم دیییییییییگگگههههه...

فعلا

 

نظرات 2 + ارسال نظر
alireza چهارشنبه 31 خرداد 1385 ساعت 08:47 http://jokerooze.blogfa.com

salam
manam shoma ro link katdam
age mishe shobe asli weblogamo link kon

http://jokerooze.blogfa.com

ye sari ham be man bezan motmaen bash pashimonn nemishi

okkkkkkk‌شد

آرزو چهارشنبه 31 خرداد 1385 ساعت 11:39

سلام آقا مهدی راستی چرا اینقدر فونتهات بزرگه و نوشته هات رفتن توهم قابل خواندن نیست یکم کوچیک کن لطفا فونتو موفق باشی

اونم برو جشمم
من از انتقاد خوشم میادددددد
ممنون که نطر دادی
بای

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد