زندگی من

بدبختی

زندگی من

بدبختی

سلام

خوبید

اقا این داهات رفتن ما هم شد یه داستان......

پنجشنبه ظهر به خاطر اینکه مادربزرگم حالش بد شده بود......

یعنی خدا رحم کرد....به قول خود مادر بزرگم ازرائیل بهش مهلت داده بود...زنگ زدیم اورژانس....اصلن یه وضعی بودا...

بعداز ظهرش که حالش بهتر شد بابامینا دیگه گفتن ما نمیاییم...اما محمد (عموم)بره...منم همراش برم..

خلاصه رفتیم و کلی عشق و حال .... خیلی حال داد ... تو باغها پر بود از البالو و زردالو .... سیب..... بادوم ...

این هم عکس البالووو

خلاصه اینقدر ما خورده بودیم که این اخراش از زور دلپیچه نمی تونستیم راحت بشینیم

اما حال داد

الانم حال مادر بزرگم خوبه

تو این چند وقته تابستون هیچ خابی مثه دیشب بهم نچسبید

باید برم

سلام

خوبید

فردا قراره بریم داهات ...... عشق و حال....ماییم با عمو ممد و عمو رضا پسر عمم علیرضا .... شنبه هم برمیگردیم

کار خونه هم یه جورایی تمومه فقط رنگش مونده

حال منم همچنان خراب

دیشبم که با ننم دعوام شده سر یه موضوع الکی

فعلا مثلا بام قهره

اما بعضی موقعها منت کشی هم میکنه

شبها هم که باید بریم باشگاه...بدنم هم درد میکنه چون اولشه

فعلا