زندگی من

بدبختی

زندگی من

بدبختی

ای خدا دلم گرفته.....دیروز پیشش بودم....اما حالم خیلی بد بود...اره دوباره...................اما به جز خودمو مجتبی و خدا هیشکی نمی دونه .... هی حالا همه دیروز هرکی به من میرسید میگفت چته اخه خیلی تابلو شده بودم...اونم اعصابش از این همه گیر مردم به من خورد شد...ازش معذرت خواهی کردم....گفت چی شده ... من بهش نگفتم اصلشو...دروغم بهش نگفتم...یه داستانی افتاده بود ناراحتم کرده بود گفتم اونو بگم بهتره .. خدا کمکم کن که دیگه تکرار نشه..........خواهش میکنم ازت 

 

چه بارونی میاد..زیر بارون بودم اما لباسام کم بود اومدم خونه لباس بپوشم برم ... اما دیگه اصلا حسشو پیدا نکردم..خدا کنه تا فردا صب همینجور بباره..که خواستم برم دانشگاه حداقل یه خورده راه برم و حالشو ببرم.... 

 

جمعه با مرتضی و مسعود بالا بودیم ....با تیچرز ....خوب بود ... اما بابام فهمید یعنی خودم خواستم بفهمه......هیچی نگفت...بعد به ماماننم گفته بود مامانمم امروز به من گفت ...بابات گفته فهمیدم اما به روش نیوردم ... تا رومون به هم باز نشه.....منم خوشال از اینکه فهمیده ..میدونم دارم اشتباه میکنم...اما دوست دارم بفهمه که اشتباه اصلی و کی کرده و میکنه ..............ریشه این اشتباهها رو باید پیدا کنه............ 

 

مامان بعد از اون صحبتش بحثو کشید به دیروزو ناراحت بودن و تغییر حالت من و......منم گفتم یه مشکلی بود ....بر طرف شد.....گفت الان چرا ناراحتی ... گفتم تو دلم غمه .. دیگه شروع کردد.......منم فقط با سر تایید میکردم....اخرشم باز به ریشم گیر داد.....منم گفتم تا خودم نخام نمیزنم.....اما باز شروع کرد 

 

بی خیال باز عزیزم اولین مسجشو داد بهم....اولین مسجی که تقریبا یه سال و نیم پیش داد: 


رد پای اشک هایم را بگیر تا بدانی خانه عاشق کجاست