زندگی من

بدبختی

زندگی من

بدبختی

امشب که دارم اینو می نویسم عشقم پیشمه.....از صب که سر کار بودم ازش خبر نداشتم ...بعدم که رفته بود خرید اما شب اومده پیشم ..تا الان داشتیم فیلم میدیدیم .....الانم اون طرف نشسته با خالم داره صحبت می کنه منم اومدم ایینجا.....خدایا خیلییییی مواظبش باش .... 

 

تازگی ها یه اتفاقی افتاده که باید همش چه تو خونه چه توی بیرون تو جمع فامیلا مخصوصا بخندم ....چند وقت پیش حالم بد که بود مامان از دستم خیلی شاکی شد و نفرینم کرد ...دیدم داره اشک میریزه ...منم خیلی دلم سوخت...مادرم.....واسه من....منی که به هیچ دردی نمی خورم ... منی که اینقده مذخرفم...منیکه اینقده کثیفمم.....وقتی اون صحنه رو دیدم حالم از خودم به هم خورد...گفتم دیگه پیش همه میخندم....فقط این اتاق شده جایی که میتونم خودم باشم..... 

 

دیروز که درواقع میشه پری روز خونه بابابزرگم بودیم ..اونم بود ....خیلی خوش گذشت..... 

 

همه پستم اختصاص داده شد به عشقم...دوستت داارم...با اینکه اینجا نمی یایی و اینارو  نمی خونی اما اینجا تنها جای خالی کردن خودممه....دوست دارم بعهد ها که اومدم اینجا تداعی این خاطرات برام لذت بخش باشه...... 

 

فعلا تا بعد