زندگی من

بدبختی

زندگی من

بدبختی

بعد از اونکه عشققم سر خوردنم ناراحت بود..دیشب ازش معذرت خواهی کردم و زندگی شیرین شد....امروزم با اونا رفته بودیم عید دیدنی ...نهار خونه پسر عمم بودیم ....شام هم قرار بود بریم خونه مرتضی اینا....بابامینا برگشتن خونه من موندم که با مرتضی و مسعود برم خونه مرتضی اینا...اما بعدظهر شدو همه خوابیدن..الا منو عشقمو زن پسرعمم...ما هی صحبت می کردیم با هم اونم مارو چپ جپ نیکا می کرد..اعصابم خورد شده بود....بعدشم که اومدیم خونه مرتضی اینا خاله عشقم زنگ زد گفت بیایید اینجا شام...عشقمم گفت به خاطر من نرفته..... 

فردا قراره برن دهات......عشقم با چشاش داشت فریاد میزد منو که فردا تو هم بیا(اینو که دارم می نویسم همینجور اشکام داره می ریزه)....یاد اون چشاش که میافتم اتیش می گیرم...خیلی دوست داشتم برم...اما این بابا...................نذاشت برم...هرکاری کردم نذاشت...اینقدر رفت تو مخم که اخر گفتم نمی رم.....باز شروع کرد ...برگشتم گفتم خوب باشه بسه نمی رم دیگه....انگار امادگی شنیدن اینو نداشت یهو زد رو ترمز ماشین خاموش شد....گفتم الان میزنه اومدم درو با کنم برم بیرون دیدم نزد درو بستم ...دادو بیداد کرد این حرفت یعنی فحش ..یعننی ضر نزن....اینقدر گفت که بازم رفت رو مخم ...دیگه رسیده بودیم خونه...همیشه من درو باز میکردم ..اما اصلن به روی خودمم نیوردم ..رفت درو باز کردوماشینو تا گذاشت تو حیاط سریع پریدمو اومدم تو خونه پشت کامپیوتر ...روشنش کردم..تا بیاد بالا لباسامم عوض کردم....یه اهنگ داریوش گذاشتم ..اونی که میگه:  

دختران را همه در جنگ و جدل با مادران 

پسران را همه بد خواه پدر می بینم 

 

هیچ رحمی نه برادر به برادر دارد 

هیچ مروت نه پسر را ز پدر می بینم 

 

بغض بدجوری گلومو گرفت.....مادرم اومد که بیاد تو اتاق...بهش گفتم میخام تنها باشم....اونم رفت همه که خابیدن اومد تو اتاقم....باهام صحبت کرد...زیاد....اما من برا خوش گذرونی نمی رفتم ....به خدا واسه خاطر هیچ کس نمی خاستم برم به چز عشقم...عشقم که داشت با چشاش میگفت ببببببببیییییییییییییااااااااااااااااااااااااااا اما هیچکی ندید اون چشارو....هیچکی اون بغض عشقمو ندید که ...هیچکی اون حال منو حس نکرد....الان که یاد اون چشما اون بغض اون خواهش اون .................میافتم اتیش میگیرم.....ای خدا دارم کم میارم....دیگه نمی تونم ....چرا همیشه یه عاشق ...یکی که اینجوری عشقشو دوست داره........بازم باید با این مشکلا رویرو شه....چرا نباید ................ 

 
(یه فیدبک به پارسال عید)...

یادمه پارسال با هم رفتیم داهات...موقع برگشت  اونا به دلایلی میخاستن بمونن فرداش بیان....بازم هممون نگاه...بازم همون التماس.....که با چشاش فریاد می زد میگفت نرووووووووو...بمموووووووووون....اما بازم بابام نذاشت...اینقدری ازم ناراحت بود که ................................................. 

 وقتی رسیدیم تهران اینقدری حالم بد بود که نتونم دووم بیارم ...به مجتبی گفتم ..اونم مشروب گیر اورد...رفتیم تا خرخره خوردم....جوری که بلند نمیشدم..اگرم میشدم میخوردم زمین... 

 

ای خدا من باید چی کار کنم........واقعا دیگه کم اوردم رسما........ 

 

الان دارم فقط گریه میکنم...تا قبل از اینکه اینو بنویسم درو بسته بومو تو تارکی اتاق فقط مثله دیوونه ها قدم میزدم.......حالم اصلن خوب نیست 

 

عشق من ببخشید....نمیدونم چی بگم...امیدوارم درک کرده باشی منو..... 

 

خدایا مواظب عشقم باش تو این سفر