زندگی من

بدبختی

زندگی من

بدبختی

نوشتنم نمی اد ..اونروزی که اعصابم خورد بود دو خط نوشتم تا خودمو خالی کنم..اما خطا دادو چاپ نشد... 

 

 

الانم هیچ حسی ندارم واسه نوشتن ..اما فک کنم داره حسم میاد ..پس شروع میکنم 

خوب بعد از اون که امتحانام تموم شد بعداز ظهرش دیدمت و یهو قرار شد فرداش بریم داهاتمون..تا اخر شب با هم بودیم....صبش ساعت چهار راه افتادیم رفتیم ترمینال ساعت 9 رسیدیم.... زنگ زدی حالمو پرسیدی....ما هم اونجا فقط و فقط عشق و حال کردیم....صبحا ساعت پنج بلند میشدیم میرفتیم صحرا تا ساعتهای 6-7 کار میکردیم و یونجه میکردیم و خودمونو میساختیم.....بعدشم میرفتیم باغهای مردم و تا میتونستیم گوجه سبزو گیلاس میخوردیم اخه داهات ما فصل این دو تا میوه بود فقط...

خلاصه کلی به من حال داد... اخر هفته هم تو اومدی اونجا ... با هم خوش بودیم

حالا باشه که چی شد و بر من چه ها که نکردی ............................بماند

بعد از اونم که از دهات بعد از یه هفته اومدم رفتم سر کارو ترم تابستونی بر نداشتم...پیش سعید ....چند روز پیشم که اعصابم خورد بودو اومدم اینحا بنویسم....فک کردم که دوباره..اما گفتی نه و منم ازت معذرت خواهی کردم...و الانشم کلی پشیمونم ....بازم تو اینجحا میگم معذرت میخام ازت.....

حوصلم بیشتر از این نمیاد تا جزئی تر بنویسم

شنبه هم عروسی داریم...عروسی سعید