زندگی من

بدبختی

زندگی من

بدبختی

اره درست فکر میکردم....حالت خوب نبود..یعنی دوباره........................... 

پنشنبه ای رفتیم قم ....منم صبش مادر بزرگم زنگ زد گفت ناهار واست درس کردم بیا اینجا منم رفتم....تورو دیدم ..دیشبش بااهات بد قاطی کرده بودم....اما تصمیم گرفتم با رفتارم بهت بفهمونم که داری اشتباه میکنی ....انقد گفتم  خندیدی...که حرصت گرفته بود...بعدشم تا اخر شب باهات بودمو رفتیم قم ...اما بازم اونشب حالت بد بود.....اما در کل خوب بود...شبشم همونجا موندیم خونه گرفته بودیم....خوابیدنی که اصن حالم خوب نبود....جفتمون نخوابیدیم.....جمعه هم که علیرضا یه چی گفت به هم ریختم ...گفتم خدایا کسی نفهمه......کلی رازو نیازو تذر کردم..... 

امروزم که گفتی حالت خوب نیست میخواستی زنگ بزنی دانشگاه بودم نتونستم صحبت کنم 

اما ساعت ۶بهت زنگ زدم حدود دو ساعت سحبت کردیم..خوب بود صحبتامون به یه نتیجه ای رسیدیم بعد از این همه مدت 

دوست دارم  

خدا مواظبش باش