وای خدا که چقد دلم گرفته بود جمعه غروبش....اونم چی هوای ابری و بارونی.....دیشبش با مجتبی رفتیم گردش بیرون(ش.ع.)که یه نظر عشقمو دیدم...اگه نمی رفتم می دیدمش بیشتر...اما دیگه قرار گذاشته بودیم....قاسم و دوست دخترشو خواهرشم اومد...اما به من که زیاد حال نداد....شایدم به خاطر اینکه عشقمو ندیدم...
جمعه غروب هم که تنها بودم...خونواده رفتن خرید..من حس نداشتم ... مرتضی اومده بود..با اینکه به قول خودش سه روزه بیشتر اونجا نبود....اما به اندازه سه ماه نقل خاطره کرد....اون که رفت من تنها موندم خونه....کلی هم گریه کردم....عشقمم قبل از این دیدم...بازهم این نگاه هامون بود که تو اول و اخرش صحبت می کردن....خودش خواسته که توجمع بهش توجه نکنم....اما من دلم خیلی تنکه...اما کیه که بفهمه..به خدا دارم میمیرم...این روزها اینو خیلی دوست دارم گوش بدم..از داریوشه یاور همیشگیم.
از زمزمه دل تنگیم ....
از همهمه بیزاریم.....
نه طاقت خاموشی ....
نه میل سخن داریم....
اوار پرشانیست...
رو سوی چه بگریزیم...
هنگامه هیرانیم....
خود را به که بسپاریم....
دردا که هدر دادیم 

 ان ذات گرامی را... 

تیغیمو نمی بریم... 

ابریمو نمی باریم..
ما خویش ندانستیم
بیداری ما از خواب 

 گفتند که بیدارید
گفتیم که بیداریم
دوران شکوه باد
از خاطرمان رفتند
امروز که سر مستن  

خشکیده و بیماریم
 

چند روز پیش فریاد زیر اب داریوش و دیدم ..خیلی خوشم اومد...تازه فهمیدم میگه خوشا عشقو خوشا خون جگر خوردن ... خوشا مردن ..خوشا از عاشقی مردن یعنی یچ؟؟؟؟عشق واقعی اون بود..اون که بعد از اینکه فهمید عشقش چیکاره بود...ناراحت از رفیقش بود که عشقشو خراب کرده بود.........کاشکی همه اینطوری بودیم... 

 

دیشبم خدا بهم رحم کرد..یعنی من اگه تو ماشین نمیشستمو سوار اون موتور می شدم فک کنم الان تشیع جنازم بود...خدارو شکر..... 

 

دیروز صبح هم با مامان رفتیم بیمارستان ..میگفت قلبم چند وقته درد میکنه...اما دکتر گفت هیچ مشکلی نداریدو مامان خوشال ازین قضیه و من هم....... 

 

و من هم  همچنان دوری از عشقو رو دوشم به همراه دارم..جمعه انقدر گریه کردم ...انقد حضرت ابوالفضل و صدا زدم....باورتون میشه که عشقم یه ساعت نشد زنگ زد.......دیروزم همینطور ..امروزم..اما من نمیتونم بهش زنگ بزنم...خطم یه طرفه شده.....انقد دلم تنگیده که  خدا می دونه...دوست دارم بشینم و ساعت ها باهاش حضوری صحبت کنم..اما  .............................جدیدا نه با زنگ حال میکنم نه با اس ام اس....نمی دونم چرا ....شاید بعد از اینکه گوشیمو زدن اینطوری شدم..... 

 

خلاصه با اینکه رو خودم خیلی کار کرده بودم و به نظر خودم هم موفق بودم که جلوی کسی غم زده نباشم...اما جدیدا نمی دونم چرا بعضی موقع ها کنترل ندارم...مثلا شبی که می خاستیم بریم بیرون با مجتبی و قاسم.....اصلا نتونستم کنرلی از خودم داشته باشم...تا اخرش یه خورده خودمو جم و جور کردم 

 

برم که از بی کاری دارم میمیرم