واای ..نمی دونم چی بگم ..فقط می خام داد بزنم و سیگار بکشم .. از بعد از ظهر هرکاری میکنم به یکی برمی خوره ... اون از خاله کوچیکم ..اون از خاله بزرگم...اون از احسان .... اون از ماشین سعید که خودش عروسی بودو سوئیچش دست من ..بابابزرگ منم میخاست از کربلا بیاد من با ماشین اون رفتم ..اما تو راه هیچی نشد...اخر شب که اومد سئیچشو بگیره دیدم میگه بیا...رفتم دیدم یکی زرتی زده به ماشین ... حالا کی و کجا و کی بوده نمیدونم کلی شرمنده شدم....اونم از عشقم که دیروز حالمو گرفت امروز من هرچی زنگ زدم برنداشت که برنداشت........  

اونم از مجتبی که فک میکنه دارم میپیچونمش و ازم ناراحته ...بابا به پیر به پیغمبر پول ندارم باید به چه زبونی بگم که فک نکنی دارم میپیچمت..

دارم دیوونه میشم....نمی دونم چرا اینجوری شده.....  

ای خدا من چی کار کنم

 

این چند شبه تا ساعت های سه بیدارم از اونورم هشت میرم کار ..هیچ تایمی واسه خواب پیدا نمیکنم..یا عروسی بودیم یا دنبال پلاکارت و این حرفا ..تو سر کارم که مثل خر کار میکنم.... 

 

یه روز میگم اینجوری باشه خوبه  یه روز میگم نه بشینم خونه بهتره...واقعا دیونه شدم.. 

 

اما دیشب عروسی سعید داییم یه چی زدم خیلی حال داد ..نطقم باز شده بود و هی صحبت میکردم و میخندیدم 

 

اما تو هم خیلی نامردی..تویی که بهم قول داده بودی..اما بازم کو...چی کار کنم که دوست درام...نمی تونم بی خیالت شم...نکن این کارارو با من عزیزم