۴۴

سلام

یکشنبه ای خونه مرتضی اینا بودیم... منو محسن از مدرسه با هم رفتیم خونشون... ساعت حدود سه بود رسیدیم کسی نبود به جز مادربزرگمو عمم... من تا قضیه رو دیدم به محسن گفتم بیا بریم نمایشگاه  پلیس... تا از در رفتیم مرتضی رو دیدم از اسانسور اومد بیرون... مرتضی یواشکی به من گفت مجسنو بپیچون با هم بریم منم MP3 PLAYERرو دادم بهش گفتم تو نیا ما میریم.... اونم انگاری که منتظر این بود گفت باشهههه بعد منو مرتضی و رضا (دوست مرتضی) راه افتادیم رفتیم ...ده دیقه بعد رسیدیم ... حال داد اساسی

بعد از یه ساعت اومدیم خونه دیدم همه اومدن یهو جو گازم گرفت تا اخر شب کلی حال داد ... اما این بابابزرگم یه خورده زدحال شد(ه خورده که نه خیلی ... ساعت 9میگه پاشو بریم ...اصاب همه رو خورد کرد) دیرو کل فامیل خونه ما بودن... بعد از افطاری ... منو مرتضی و محسن و مرتضی و علیرضا(پسرعمه بزرگم) رفتیم جیگرکی ... یه جیگر توپ زدیم بعد اومدیم داییم میگه قبول باشه(اخه فکر کرده بود که رفتیم مسجد) میگم خدا قبول کنه چیگر خوردنمونو

برم بابا بازم زیاد نوشتم

فعلا