زندگی من

بدبختی

زندگی من

بدبختی

۱۲

سلام

دیروز روز خوبی بود... یه یارو اومده بود دستگاشو ببره... یخورده منگ می زد... هی چرت و پرت

می گفت... منم که کلی سیاست.. اصلن نخندیدم.. جان شما... اقا خیلی باحاله.. می گه اشانتیون کیف سی دی

و پد موس و کاور و حدست(ببخشید نمی دونم درسته یا نه) بذار... منم که دیگه ماشالا بزنم به تخته قربون

خودم برم اصلن انگار نه انگار که مشتری هست ریسه رفتم از خنده... خیلی لهجه باحالی هم داره نمی دونم

کرمانیه کرده یا شاید لر... اما در کل مرد جالبیه... ادم رکیه... بعد از اون رفتم خونه دیدم ای بابا... ای دل

غافل... ما از دنیا عقبیم... کل فامیل(البته نه کل کل ها ) خونه ما بودن...سعید هم اونجا بود... بعد من رفتم

میوه بخرم برگشتنی دیدم سعید با گریه داره میره... میگم هی اقا کجا کجاااااااا؟... تا برگش دیدم داره گریه

می کنه گفتم چی شده؟... گف خداحافظ.

رفتم بالا دیدم دعواش شده با مادربزرگم سر خونه عمومینا که دارن تازه میسازن می بینی تروخدا اصلان

 بهتره نسازیم... خلاصه به تیپ و تاپ هم زدن...که چی؟ چرا نمیری کار کنی؟ نمی دونم حق و به کی بدم...

بعد دیگه تا دو ساعت بعد حرف اون بود... ولش کن دیگه بیاییم بیرون

امروزم که اومدم حوصلم سر رفته گرچه تا ساعت 1 خوب بود بعد از اون یه خورده حوصلم سر رفته

من برم تا بعد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد