-
[ بدون عنوان ]
جمعه 20 مهر 1386 23:48
سلام عیدتون مبارک عزیزان خدا اصلن حالم خوب نیست....... سر در گمم........ هیچیم معلوم نیست......... اعصابم بهم ریخته....... حس وحال هیچیو ندارم...... زندگی برام پوچه پوچه پوچه....... واقعا هدف ما از زندگی چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 10 مهر 1386 15:35
سلام خوبید تسلیت میگم شهادت حضرت علی ع را به تمامی مسلمانان تسلیت میگم تورو خدا تو این شبای عزیز مارو هم از یاد نبرید اون گوشه دلتون یه خورده مارو دعا کنید............. من که دعوتم جایی هر شب می رم اونجا ........ چقدر دوست دارم زود شب شه...نمی دونم چرا.... با اینکه مدرسه ها باز شده اما هنوز سر درگمم...از پرت و پلا...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 1 مهر 1386 15:57
سلام خوبید اقا امروز اول مهره و همه رفتن مدرسه احتمالا....به جز من ... اولین روز مدرسه پیچیده شد...خدا به خیر بگذرونه.....کتابامم هنوز نگرفتم........ سر درد داشتم رفتم یه دوش گرفتم....الان یکم بهترم.... از حموم که اومدم بیرون یه راس رفتم سر یخچالو اب خوردم...اصلن حواسم نبود روزه بودم....ییهو فهمیدم و همشو ریختم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 27 شهریور 1386 10:53
سلام دیروز رفتم کارناممو گرفتم....بازم قبول نشدم ....اهههههههه..چه شانسیه من دارم خدا دلم خیلی گرفته نپرس از دوری کی نپرس از چی گرفته؟؟؟؟ تشنمه خدا ... می خام اب بخورم حالم تعریفی نداره پس تا بعد
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 22 شهریور 1386 21:08
سلام اصلن حالم خوب نیست ... از بعد از ظهر تا حالا ....یه جور سر دردی دارم که هی ول میکنه و هی میگیره....نمی دونم چمه....................یهو اشکم همینجوری در میاد .... نمیدونم چم شده .... یعنی میدونما امااااااااااااا تا بعد
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 17 شهریور 1386 11:23
سلام خوبید اقا امتحانمو خیلی بد دادم ....یعنی نصفشو نوشتم نصفشو ننوشتم...هی معلممون هم میگفت زیاد خودتونو خسته نکنید پاشید برید....به نظر شما منظورش چی بوده از این حرف؟؟؟؟؟؟؟؟؟.............. دیروز با بچه محلا رفتیم بیرون .... اقا جاتون خالی خیلی حال داد .... شش نفر هم بودیم ... خیلی خیلی خوب بود..........هی ری به ری...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 12 شهریور 1386 12:30
سلام خوبید اقا فردا امتحان دارم....هیچی هم نخوندم.....نمی دونم فک کنم بازم بیافتم....یعنی اصلن حس خوندن نیست....تا میام بخونم ..ذهنم میره یه جاهای دیگه ... دست خودممم نیست....به قران امشبم که عروسی دعوتیم .... پسر عموی مامانم...می خایم بریم..... اقا نیمه شعبان چه حالی داد جاتون خالی .... ما همه مست...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 شهریور 1386 23:10
سلام خوبید تولد حضرت مهدی عج بر تمامی مسلمانان مبارک اقا شمال خیلی حال داد ... جاتون خالی ... مخصوصا شبها.... ساعت نه به بعد.... هوا خننننننننک..... منم میرفتم تو محوطه .... هیشکی هم نبود./...اهنگ داریوش میزاشتمو تاب میخوردم.... بعضی موقع ها هم اس ام اس بازی میکردیم.....خلاصه اند عشق و حال میخام برم یه دوش بگیرم تا...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 1 شهریور 1386 12:53
سلام بالاخره قرار شده با میلادینا بریم شمال.....فردا قراره بریم... یکشنبه یا دوشنبه هم بیاییم...اما نمیدونم چرا دوست ندارم برم....به خاطر دوری ... دوری از..................... امشبم عروسی دعوتیم... تو این چند وقته منو اصلن خونه پیدا نمیشه کرد....اگر هم بشه در حد نیم ساعت یا یه ساعت...... خلاصه حالم یه جوریهههه....نمی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 28 مرداد 1386 23:53
وای دیگه دارم بدجور دیوونه میشم....حالم خیلی بده.................. خدا چرا با ما اینجوری میکنی من هر موقع حالم بده یه دوش که بگیرم خیلی بهتر میشم...اما الان بدتر هم شدم نمی دونم چرا اینجوری شدم ... تو نیم ساعت همش نیم ساعت ...فکرشو بکن... اما اگه حدسی که زده باشم درست باشه ...........وااااااااااااااااااااااای خدا نکنه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 27 مرداد 1386 23:48
سلام خسته نباشید اقا دیشب عروسی داداش یکی از بچه محلا(شهرام)بود....مام دعوت کرده بود که مثلا مجلس گرم کن باشیم.... پول ویسکی رو هم داده بود به مجتبی که بره بگیره....مجتبی هم رفت ... حدود چهار پنج تا گرفته بود... ماکه ندیدیم...فقط خوردیم...البت من کم خوردم چون همه هم محلی بودن .. جلوی پیرمردهای مجلس خیلی ضایع بود.......
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 25 مرداد 1386 21:08
سلام دوشنبه ای با مجتبی و مهدی رفتیم استخر ... اقا عجب حالی داد .... کارمون شده بود اب دادن همدیگه ...اخراشم یه خورده شنا کردیم بعد سه شنبه قرار گذاشتیم بریم جمکران.....باز ما سه تا به علاوه محسن....یعنی تقصیر خودم شد...میبینید ادم یه کاری می کنه بعد می گه خدا کاش نمی کردم ....کاش زمان بر میگشت عقب تا اینکارو نمی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 22 مرداد 1386 00:21
سلام اقا بعد از مدتها حالم خیلی بهتره .... یعنی الان تو فضاممممم. ...اونم چی نه فضای مجازی و زود گذر ....بلکه یه فضای واقعی و همیشگی (حداقل نسبت به گذشته)...... خلاصه توپ توپمممممممم داهاتم که خوب بود بد نبود ..... اما بهه دو هفته پیش نرسید .... اون موقع بیشتر حال داد استفاده از این شکلکها هم نشانه از زیاد خوب بودنمه...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 18 مرداد 1386 00:09
سلااااامن علیکم اقا شمال رفتن من با میلادینا کنسل شد........ اما قراره فردا با مرتضی اینا و با خانواده بریم دوباره شهرستان .....بازم عشق و حال یه جورایی حالم بهتر شده به خاطر یه سری مسائل و یه حرفایی که شنیدم .....دوست دارم همیشه اینجوری باشم(یعنی همه دوست دارند شاد باشند)....یا حتی از این هم خیلی بهتر...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 13 مرداد 1386 10:03
سلام اقا این میلادینا به من گیر دادن که باید با پسر داییش برم شمال.....ما هم که کار داریم ... اگه بابامینا اخر هفته برن داهات چون من تازه اونجا بودم .... من میرم شمال ..... دیشب خونه مرتضی اینا بودیم .... دامادشونم اونجا بود ... خیلی بچه توپیه.... یه جورایی فک میکنم مثه خودمه....نمیدونم شایدم اشباه فک میکننم اقا دفعه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 8 مرداد 1386 11:28
سلام خوبید اقا این داهات رفتن ما هم شد یه داستان...... پنجشنبه ظهر به خاطر اینکه مادربزرگم حالش بد شده بود...... یعنی خدا رحم کرد....به قول خود مادر بزرگم ازرائیل بهش مهلت داده بود...زنگ زدیم اورژانس....اصلن یه وضعی بودا... بعداز ظهرش که حالش بهتر شد بابامینا دیگه گفتن ما نمیاییم...اما محمد (عموم)بره...منم همراش برم.....
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 3 مرداد 1386 19:59
سلام خوبید فردا قراره بریم داهات ...... عشق و حال....ماییم با عمو ممد و عمو رضا پسر عمم علیرضا .... شنبه هم برمیگردیم کار خونه هم یه جورایی تمومه فقط رنگش مونده حال منم همچنان خراب دیشبم که با ننم دعوام شده سر یه موضوع الکی فعلا مثلا بام قهره اما بعضی موقعها منت کشی هم میکنه شبها هم که باید بریم باشگاه...بدنم هم درد...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 28 تیر 1386 23:57
سلام خوبید میدونید .... امشب شب لیله الرغائب .... میگن تو انی شب هر چی ارزو کنی براورده میشه.... منم مثه همه یه ارزو دارم .. ایشالا براورده بشه... به امید روزی که ارزوم براورده شه................................... خداحافظ پی نوشت: ۱ از این به بعد پاسخ به نظرات رو بخونید ۲ از سحر خانوم عزیز واقعا ممنون
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 27 تیر 1386 12:24
سلام تمام بدنم به خاطر باشگاه درد میکنه....دیشب علی هم با ما اومد باشگاه... مثلا اشگالهای مارو بگه...اما........ولش نگم بهتره...... اما همچنان حال من مثه قبله ....یکی کمکم کنه..... چرا بعضی موقعها از بعضی چیزا که بدت میاد سرت میاد..... چرا خدا بعضی موقعها بنده هاشو............................نمی دونم شاید حکمتی تو...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 26 تیر 1386 11:16
سلام الان حال من دقیقا همینطوریه نمی دونم چرا ....اما همش سر در گمم... اعصابم ییهو میریزه به هم ...... ااههههههههه لعنت به این زندگی از پریشب هم منو مجتبی و مجید رفتیم باشگاه بدنسازی....من که دستام درد میکرد ... بدتر هم شد ... به خاطر اینه که روز اول رفتیم اونجا داریم وزنه سنگین میزنیم... بعد مربیمون اومده میگه ... چه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 20 تیر 1386 22:08
سلام خوبید ...... چه خبراااااااا.... چی کاراااااااااااا میکنیددددددددددد...... حقیقتش و بخاید چند روزه زدم به سیم بی خیالی ... یعنی هر کی هر چیزی که میگه انگار نه انگار که به من میگه .... خیلی حالم فرق کرده....فک کنم از پستم هم معلوم باشه..... خلاصه الان تو فضام............... کار خونه هم فعلا به گچ کاری رسیده ......
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 15 تیر 1386 11:38
سلام اقا اول میخام داستان اونروزو بگم....گفته بودم که بابابزرگمینا رفتن مکه ... منو مرتضی هم باید اونجا میخابیدیم....اقا چند شب اول به خوبی و پاکی گذشت تا اینکه روز سوم و چهارم شد...من بدجوری هوس قلیون کردم ...اقا ما به هر کی رو مینداختیم ضایع میشدیم ....اول به مجتبی بعد به مسعود البته اینا دستشون نبود وگرنه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 12 تیر 1386 01:28
سلام اقا اول میخام داستان اونروزو بگم....گفته بودم که بابابزرگمینا رفتن مکه ... منو مرتضی هم باید اونجا میخابیدیم....اقا چند شب اول به خوبی و پاکی گذشت تا اینکه روز سوم و چهارم شد...من بدجوری هوس قلیون کردم ...اقا ما به هر کی رو مینداختیم ضایع میشدیم ....اول به مجتبی بعد به مسعود البته اینا دستشون نبود وگرنه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 11 تیر 1386 14:38
با سلام اقا قراره امشب بابا بزرگم از مکه بیاد .... اون داستانی هم که گفتن می نویسم چشم مینویسم ...به وقت نیاز دارم ...اصلن وقت ندارم... از دیشب یه سر درد شدیدی داشتم...تا حالا اینجوری سر درد نداشتم....می ترسیدم بخابم....میترسیدم که دیکه از خاب بلند نشم ....برای اولین بار بود اینجوری ترسیده بودم...شام دیشب هم خونه عمو...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 7 تیر 1386 17:16
سلام برشما خوبید اقا بعد از کلی وقت اومدم ....هنوز پام درد میکنه....حالم خوب نیست ...بعدن میام درباره همه چی می نویسم..(الان نمی شه...بفهم دیگه) فعلا تا بعد راستی ازsomeone عزیز هم ممنون که خیلی لطف دارن بای
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 2 تیر 1386 23:57
سلام (این مطلب برای شنبه هفته پیشه بخاطر یه سری مشکلات الان دارم اینو مینویسم شرمنده دیگه ) امروز (یعنی شنبه هفته پیش) یه اتفاق خیلی خیلی عجیب افتاد....اصلا هنوزم باورم نمی شه(اما الان دیگه میشه)...یعنی بجز خواست خدا هیچ چیز دیگه ای نبود که نبود... اونم این بود که.......................اینو تو پرانتز بخونین برا...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 26 خرداد 1386 12:51
سلام خوبید...منکه خیلی خسته ام....اهههه...این وسایل جابه جا کردن پدرمو دراورد....مرتضی اومده بود کمک با میلاد ....من که اصلا نا نداشتم ... من فقط جفت و جور میکردمو این بنده خداها بالا پایین می کردن اساسارو...دیگه این اخراش شده بود کل....مرتضی فرشو مینداخت پشتشو می رفت میلاد هم میدید اگه نکنه کم اورده ...اونم فرش و می...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 خرداد 1386 15:36
یووووووهوووووووووووووووووووو بالاخره همه دردسر ها و بدبختی ها تموم شد...البت فک کنم یکی یا دو تا میارم...نمی دونم شایدم نیارم ...هرچی خدا بخاد همونه تو این چند وقته واقعا اعصابم ریخت بهم....... فردا هم تولدمههههههههههههههههههههههههههههههه تولدم مبارک...خیلی ممنون مرسی.... صد سال به این سالها....خیلی ممنون...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 19 خرداد 1386 13:13
سلام اقا اومدم در مورد مختار بنویسم تو محله ما یه میدون مانند هست که به فلکه معروفه...تو این فلکه قبلنا این مختار و داداشهای بزرگترش میشستن و کاسبی می کردن یعنی مواد میفروختن ... دیگه همه اینارو تو محل میشناختن .... تقریبا هر روز هم دعوا داشتن ...اما نمی دونم سر چی....... وضعشون هم خیلی خوب شده بود تو این راه .......
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 17 خرداد 1386 00:10
راستی اینو یادم رفت تو پست قبلی بزارم درباره فاطمه خانمه که میخاستند در مورد مختار(تو چند پست قبل بود) بنویسم .... همین فردا سعی میکنم بنویسم تا شما بیشتر با مختار اشنا شید از فاطمه خانوم هم ممنونم که این همه به ما و به اقا مختار لطف دارن فعلا تا بعد