زندگی من

بدبختی

زندگی من

بدبختی

با سلام

اقا قراره امشب بابا بزرگم از مکه بیاد .... اون داستانی هم که گفتن می نویسم چشم مینویسم ...به وقت نیاز دارم ...اصلن وقت ندارم...

از دیشب یه سر درد شدیدی داشتم...تا حالا اینجوری سر درد نداشتم....می ترسیدم بخابم....میترسیدم که دیکه از خاب بلند نشم ....برای اولین بار بود اینجوری ترسیده بودم...شام دیشب هم خونه عمو رضا بودیم... امشبم که خونه بابابزرگه ایم ...چون میخاد از مکه بیاد....

خدا کنه تا شب حالم بهتر شه

فعلا

 

نظرات 3 + ارسال نظر
می گل دوشنبه 11 تیر 1386 ساعت 15:12 http://neverforget.blogsky.com

سلام مهدی جان
خوبی ؟
سردردت بهتر شده .حب چشمت روشن که بابابزرگ داره بر میگرده . خوشبحالت که یه عالمه سوغاتی برات میرسه
چی شده پسر!!!!!!!!!!!!!!
چند تا از نوشته هاتو خوندم همش یاس و نامیدی
یا مریضی پا درد داری یا بد اخلاق شدی و غر غرو

بابا جون یه کمی به زندگی لبخند بزن دنیا همش دو روزه تا چشم به هم بزاری میبینی خودت شدی بابابزرگ و داری از مکه میاد

شاد باش و لبهات پر از خنده

someone دوشنبه 11 تیر 1386 ساعت 15:30 http://yaveh-gooyan.blogsky.com

سلام مهدی جان
نظر لطفت هست ....
شرمندم می کنی ....
دوست خوبم سوغاتی ها را تنها تنها نخوری ها .....
نگرانهم نباش .. فکر بد نکن .. چوناگه فکرش را بکنیبه سرت می یاد.....
مراقب خودت باش
به امید روزهای شاد و خوش تر ....

Someone دوشنبه 11 تیر 1386 ساعت 16:47 http://yaveh-gooyan.blogsky.com

سلام
با متن جدیدی با نام طعم بوسه به روز هستم
بی صبرانه چشم به راهم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد