-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 15 آبان 1390 11:58
سلام من خوبم تو این چند وقته یا دانشگاه بودم یا سر کار تازه امروز واسه خودمم و خونم و اومدم اینجا رابطه ام هم با تو خیلی بد و تاریک شده نمی دونم چرا اما سرد ...سرد تر از شبای زمستون بادی... دانشگامون خیلی حال میده منو یاد هنرستان میندازه دوره کاردانی انقد حال نمی داد اما الان خیلی حال میده همش خندس میام باز
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 16 مهر 1390 18:23
سلام دانشگاه غیر انتفاعی قزوین قبول شدم دنشگاه ازاد شمال و هم بی خیال شدم.رفتم قزوین ثبت نام کردم بعدش ک اومدم دیدم اسلامشهر ازاد هم قبول شدم.....دیگه دارم می رم قزوین....صبح ها ساعت ۴ و نیم بیدار میشم میرم..سرویس داره ... دوروز در هفتس...خوبه با تو هم خوبم.... البت جدیدا و فعلا کافی نتم باید برم....سیگار میخاد دلم بای
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 29 مرداد 1390 11:57
بشید اجنیا دیدوب.یلیخ تفایق ضوع هدش دوب .ینعی ولبات دوب داتعم یدش یلیخ مباصعا دورخ دش یتقو تمدید . یلک هیرگ مدرک زا ادخ متساوخ کمک هنک ینوتب یراذب رانک . فعلا
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 22 مرداد 1390 19:11
اخخخخخخی بعد از مدتها اومدم تا کمی بنویسم ... همچین بگی نگی این نگفته هام رو دلم مونده یه خروار شده .............خیلی دوست داشتم بیام تند تند همه چیو بنویسم اما نمی شد تو باز شروع کردی و اما من هیچی بهت نمی گم ک بذار کنار دیگه میخام خودت بفهمی ک بده تا خودت نفهمی دو سال بعد برمیگردی دوباره نعشه میکنی ... پس همون بهتر...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 6 مرداد 1390 13:43
سلام
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 3 بهمن 1389 10:45
همه کارام به هم گره خورده اصلا نمی دونم چی کار کنم و کدوم انتخاب کنم که نه سیخ بسوزه نه کباب نه اتیش هدر بره نه کثیفی بشه نه نه نه نه نه.............میدونی چیه دوست داشتم یهو خیلی جلو بیافتم اما انگار عالم و ادم می خان که من مثل چیز خر اویزون بمونم ... خیلی سخته انتخابم ...منی که قدرت انتخابم زبون زد بود حالا مثل خر...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 22 دی 1389 11:10
سلام گفتم که پی سی گرفتم میام اینجا بیشتر الانم اومدم بنویسم مامان و بابا رفتن قشم..دوتایی ... و البت عشقولانه مامان اول می خاست با من بره اما امتحانام نذاشت من برم ... ترم اخره دوست ندارم اصلن اتفاقی بیافته که بعدن پشیمون شم... مامان هم داره مغازه میزنه رفته جنس بیاره ...با شوهرش هم رفتن که دیگه بهشون بیشتر خوش...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 18 دی 1389 17:30
الان فکر کنم که بعد از مدتهااااا منظورم ماههاست....برگشتمو دارم می نویسم ... میدونی چیه پی سی گرفتم واسه فرامرزو خریدیم اومدم برم ببینم نمره های این ترم اخرم اومده یا نه تا کانکت شدم یاد گذشته افتادم یاد پی سی خودم و این اتاق و این میزو کلا دلم واسه اون مو قع ها تنگ شد یهو ...به خاطر همین سریع اینجا رو باز کزدمو به...
-
پیشرفت
یکشنبه 23 آبان 1389 12:27
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 11 آبان 1389 20:59
عجب هوای توپیه بارون سررررررررد پاییز زمستونی!!!! در نوع خودش جالبه حالمم دست توئه خوب باشی خوبه بد باشی بده اما فعلا که خوبه اینم سرنوشت مائه .... عاشق شدیم .... چه عشقیم!!...کاری نداریم دوست دارم عاشق بودنو وگرنه الان وضعم و مدلمو داستانامو همه چیم فرق می کرد تا بعد
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 24 مهر 1389 20:23
سلام بعد از مدتها دارم می نویسم و خوشحالم...(انقد ننوشتم جای دکمه ها یادم رفته) نوشتنمم یهو شد یهو دلم گرفت گفتم یه سر اینجا بزنم البت تو این چند وقته که نیومدم چند باری دوست داشتم بیام و بنویسم اما دسترسی نداشتم به خاطر همین احساسمو رو ورق اوردم و بعدشم ورق و مچاله و تو سطل زباله .... اینجا خوبیش اینه که نه مچاله ای...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 23 شهریور 1389 11:06
چتد وقتیه دیگه حس نوشتن ندارم
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 28 تیر 1389 17:26
اینجا هم مثل خودم کم رونق شده........اصن نه حال و حوصله این که به خودم برسمو دارم نه هیچ چیز دیگه ... فقط می خام تو خلصه باشم.................همیییییییییییییییییین تو هم که ننه منو گاییدی
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 26 خرداد 1389 14:07
پریروز تولدم بود ............دوست داشتم بیام و بنویسم اما نشد............ حالم خیلی وقت بود خوب بود اما از دیروز یه جوری ام......... جدیدا اینقدر صحبت می کنم که همه می گن بسسسسسسسسسه...تو همون مهدی ایا که اصلن صحبت نمی کرد....همش دارم چرت و پرت می گم و می خندم ...اما خنده ای که اگه کسی معنیشو بفهمه صد بار گریه می کنه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 17 خرداد 1389 21:51
Ey to tanha khobe donya bi too man tanha tarinam.ba to man mesle setare bi to man khake zaminam ............. Laye khaterate talkham yade to hamishe shirin ta abad fekre to hastam nazanin refighe dirin ……………………… میدونی غربت چیه؟ هروقت از صدا و نگاه اونیکه ارومت میکنه دور شدی تو غریبی ................... Liz khoordan...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 9 خرداد 1389 19:40
لپتابم و عوض کردم اما دلم نمی اد باهاش تو نت بیام الانم تو کافی نتم پس باید برم فقط اینو بنویسم که حالم خییلیی خوبه
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 25 اردیبهشت 1389 18:47
سلام از اینکه چند وقته نبودم ببخش سرم شلوغ بود اومدم یه جیزیو ثبت کنم اینجا دیشب خونتون بودم من بودم و خودت بودی ... تا خود صبح بیدار بودیم....تا خود صبح بعدشم رفتم نون گرفتمو رفتم دانشگاه....اما تو خیلی چشمات قرمز شده بود هرکاری کردم که بخوابی نرفتی...کلی با هم صحبت کردیم.....از همه چی....حتی ادامه رابطمون....منم همه...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 26 فروردین 1389 12:07
سرم خیلی شلوغه اومدم فقط بگم که هنوز نفسی میاد و میره حتی اکه تو نباشی
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 14 فروردین 1389 12:38
رفتیم داهات فرداش یه اتفاقایی افتاد که نباید یه چیزایی شد که نباید....بگدریم واسه ۱۳ قرار بود بیام که تو هم بیایی و ببینیم همو بعد از شمال همو ندیدم تا شب قبل ۱۳ که خونتون بودیم ۱۳ و بچه ها گفتن مست کنیم ... یه بلک اند وایت گرفتم خوردیم منو که کاری نکرد و فقطط سر درد داشتم اما بچه ها همشون می گفتن عجب چیزی بود... یاد...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 9 فروردین 1389 10:52
Now you are coming there. But I not happy ….and don’t know. God, help me. اینارو محسن کنارم بود نتونستم قشنگ بنویسم دنیا دیگه به خواستم نمی چرخه ...از همه طرف لای منگنه ام ...از هر چی بدت میاد سرت میاد حقیقته نمی دونم چرا اینجوریه من خودم ختم اینکارام فهمیده بودم یه چیزایی تا اینکه الان که تو اتاق نشستم تا دو دیقه پیش...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 5 فروردین 1389 01:10
کاش همیشه خواب بودم نمی دونی که تو خوابم زندکیها با تو دارم قهر و اشتی صحبت خوشحالی و ناراحتی دیشب خواب دیدم دستت و گرفته بودم باورت میشه تو خوابم داشتم از گرماش می سوختم عاشق اون دستاتم خونه داییم بودیم رفتنی از کنار هنرستانم رد شدیم همه خاطراتم زنده شد چه روزهایی بود حیف که زود گذشت تو هم نیستی داهاتی ما هم فردا می...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 3 فروردین 1389 13:49
اعصابم خورده یه داستانی پیش اومد ه تو سال جدید باید با تو تموم کنم با مهشید هم اتمام حجت فقط خدا کنه خون و خونریزی راه نیافته می خام خون میلاد و بریزم
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 29 اسفند 1388 18:24
چند ساعت دیگه عیده و من همینجور نشستم دیگه مثل قبل حوصله ندارم حوصله اینکه شب عید برم حموم ریشامو بزنم لباسامو بپوشم خوشحال باشم بر عکس شده خالا همه چی اگه به خاطر مادرم نبود ریشامو نمی زدم و لباسامم نمی پوشیدم دلم تنهایی می خاد دلم نشئه گی می خاد دلم خیلی چیزا می خاد اما هیچکدوم نمی شه امروزم که باز گیر دادی میخای...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 29 اسفند 1388 00:27
داره عید میاد خوبه همه چی نو میشه کاش اقکارمون کارامون طرز صحبت کردنمون عاداب معاشرت عاداب اجنماعی همه و همه نو بشن تازه بشن خوب بشن کارای بد جاشونو به کارای خوب بدن حرفای بد جاشونو به حرفای خوب بدن در کل همه چی خوب شه ایشالا واسه همه مردم دنیا ارزوی خوشبختی دارم ایشالا پدرم مادرم خواهرم هم از همه بیشتر و با سعادت تر...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 29 اسفند 1388 00:14
جمعه برگشتی گفتی اره لطمه میزنی ..گفتم تمومش کنیم...گفتی اره خوشال شو...اینو که گفتی اعصابم خورد شد...خواستم زنگ بزنم گوشیمو ریجکت کردی اعصابم دو برابر ریخت بهم ....شب خونه اقا اینا بودیم محل ندادم بعدم رفتم تو بالکن تو هم اومدی گفتم برو گمشو حوصلتو ندارم ..فهمیدم بد ناراحت شدی...میخاستم برگردم معذرت خواهی کنم اما...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 19 اسفند 1388 17:47
زندگی همچنان می گذرد..... پرریروز اونجا بودم خواهرت هم اومده بود داشتیم فرش میشستیم کلی خیست کردم تو هم فقط منو قحش میدادی مثله دو روز پیشش که دوتایی بودیم تا اخر شبم با هم بودیم بعدشم اومدیم خونه ما انقد خیست کرده بودم که اب از موهات همینطور میچکید اوردمت نشوندم کنار بخاری نمی دونی که وقتی موهاتو باز می کنی چقدر دوست...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 15 اسفند 1388 01:04
نمی دونم تا جالا چند نفر واقعا معنی واقعی حسرت و فهمیدن من یه عاشقم عاشق از این عشق و تو این عشق هم خیلی سختی هم خیلی رنج هم خیلی عذاب هم خیلی مهربونی هم خیلی خوبی هم خیلی چیزای قشنگ دیگه دیدم یعنی همه جوره تو کاسم بوده اما عاشقیه و همین عذابش الان که رفته بودیم ساوه واقعا فهمیدم حسرتو با تک تک سلول هام با تک تک اجزای...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 3 اسفند 1388 01:08
بعد از اون ظهرش اومدم پیشت ..یه خورده گفنیمو خندیدیم...فرداش و پس فرداشم همینطور... همون موقع که فرش می شستیم شنبه هم تو اینجا بودی اما.......................................... چی بگم این نقطه چین رو خیلی دوست دارم همه گفتنی ها و نگفتنی هام .... من ادم بشو نیستم هر دفعه میگم این دفعه اخرشه دیگه بازیچت نمی شم اما دوست...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 28 بهمن 1388 11:26
جمعه حال بابام بد شد بردیمش درمونگاه ... همه هم اینجا بودن..... تو هم بودی اما با اون اس دیروزی که دادی و منم جواب دادم یه خورده بیشتر گفتی و خندیدی .... فرداشم من رفتم داهات .... خوب بود منو محسن و مسعود ... هر روز ساعت سه که میشد میشستیم واسه کشیدن ..اما اصلن منو کاری نمی کرد ...خودت که میگی به خاطر این بود که تو...
-
پارادوکس
پنجشنبه 22 بهمن 1388 00:16
خونه عمم میخاستیم بریم..اومدی دنبال خواهرم ..بالا نیومدی که ببینمت همون پایین بودی و سریع هم رفتی ... منم دیر اومدم اونجا..خیلی کم نگات کردم....فرداش اومدم بیام پیشت مجید اونجا بود ماشینش ...منم که خیلی ازش بدم میاد نیومدم....حلاصه با علیرضا نیم ساعت بعدش اومدیم .. بعد هم که با علی می خاستم بررم گفتی وایسا گفتم الان...