زندگی من

بدبختی

زندگی من

بدبختی

۲۰

سلام

من الان خیلی خوشحالم... می دونید چرا... نمی دونید... منم نمی گم تا بمونید تو خماریش

دیشب خوب بود... تا رفتم خونه یه خورده خندیدیم... بعد اهر شبی خیلی خوش گذشت... من پیش مجتبی بودم... کلی خندیدیم ... بعد اومدم بالا دیدم بابام خابه... بعد مامان و خاهرم بیدار بودن تا من رفتم دیدم دارن می خندن.. منم دو تا جوک تعریف کردم دیگه اونا ریسه رفتن از خنده... اخرشم نذاشتن من بخابم

(الان علیرضا اومدش اینجا نذاشت بنویسم)

امروز صبم با خند شروع کردم... دیدم اونا زودتر از من بیدار شدن دارن هرهر می خندن... گفتم من چرا نخندم... منم پاشدم...

یه پسره اومده اینجا (قبلا باها ش همسایه بودیم) مثلا کار یاد بگیره.... اسمشم علیرضاس).. یک بچه تلیه (اونایی که ساوه ای فهمیدن من چی گفتم)...

اهان اینو بگم برم تا بیشتر از این نمونیم تو خماریش...

منو قبول کردنننننننننندددددددددددددد....

مامانم زنگ زد گفت قبولی... بعد از این هدایت تحصیلیه چیه اونو گرفته... اولویت اول فنی و حرفه ای.... اولویت دوم معارف اسلامی(نخند بچه پرو)... من که عمرا حتی اگه بمیرمم ملا نمیشم.... خرم مگه... حاضرم مدرسه نرم... همه زندگیمو بدم(هیچیم ندارما) اما نرم معارف.... الان بچه های محل چی می خان بگن...

(اینا برا شبه) ما خونه عمه مینا بودیم... بعد یههو اومدیم.... هیچ اتفاق خاصی نیافتاد

بعد اومدم برم پیش مجتبی با یکی از بچه ها داشت دوام می شد... در حد بزن بزن... منم قاطی... اونمن از من قاطی تر.. دست من پر بود گفتم بذار اینا رو بذارم خونه بعد میام... اونا دونفر من تنها... بعد من رفتمو اول ندیدمشون بعد که اومدن... داشتیم دست به یقه میشدیم... بعد اون رفیقش مارو جدامون کرد...

بدجور قاطی کرده بودم

فعلا

۱۹

سلام

یادتونه که گفتم دیروز مرتضی اینجا بود... از شانس اونم مادیروز کارمون زود تموم شد... ساعت پنجو نیم دیگه بیکار بیکار بودیم که مرتضی گفت پاشو بریم بیرون... بعد منم گفتم باشه

واسا ازاول بگم... رفتیم دم پارک یه چرخی اون تو زدیم... بعدش رفتیم خیابونارو متر کردیم... بعدش رفتیم یه چی خوردیم... اخرشم رفتیم فروشگاه براشون مرغ و اینا گرفتیم...

تو پارک همه گلا رو کند(الان شهرداری در اینجارو تخته میکنه)... بعد رفتیم تو خیابون هی چرت و پرت می گفت... بعد تو اون مغازه ایه هم با یارو مغازه داره شوخی می کرد... تو فروشگاه که خودشو زده بود به خنگی... اصلن این بشر دییوووووووواااااااننننننننننسسسسس....

بعد اومدیم جلو در ام پی تیری تو گوششه بعد داره وسط کوچه تکنو می زنه... گفتم بیا بدو برو بابااااا...یارو پیرزنه اومده میگه خدا شفاش بده...منم ناراحت شدم... به زور بلندش کردم اوردمش تو

بعد بردیم رسوندیمش در خونشون...شب رفتیم خونه دیدیم خالمینا خونه مان... بعد من زنگیدم عمو جونم بیاد... اونم شام خونه ما بود... خیلی حال داد

نمی دونم چرا من یادم میره مطالب رو بنویسم.... نمیدونم شاید به خاطر اینه که مطاالب و تند می نویسم... مثلا تیمم حذف شده الان دارم دربارش می نویسم...ارژانتینو میگم... دیدی تروخدا بازی همش دست ارژانتین بود بعد اخر تو پنالتی بردند.. من شرط بندی کرده بودم... باختم.............

از این به بعد سعی می کنم اروم بنویسم و همه مطالب و بنویسم

دیشبم به خاطر مهمونی ننوشتم

تا بعد

۱۸

سلام خوبید

چه خبرا چی کارا میکنید

امروز خیلی حالم خوبه

مرتضی هم امروز با من اومده

وقتی ما با هم باشیم کلی می خندیم امروز تو مترو اومدنی ام پی تیری پلیرو گذاشته تو گوشش صداشم زیاد بعد بقیه مارو داشتن چپ چپ نیگا می کردن بغل منم یه بچه بسیجی بودو هی به ما چپ چپ نیگا میکرد بعد من یه دونش و ازش گرفتم گذاشتم تو گوشش.... اهنگ نانسی بود خیلی قشنگ بود اما گوشم ترکید... اینقد که صداش بلند بود...

دیدید به هر استگاه که میرسه میگه...ایستگاه فلان... بعد که اون میگفت مرتضی یه تیکه می پروند... بعضی می خندیدن بعضی ها هم می گفتن نیگا کن اصلن فرهنگ پرهنگ نداره... اما خوب مرتضضی دیگ کاریش نمیشه کرد...

بعد که نشسته رو صندلیش ... ام پی تیری رو خاموش کرد با دستش هی میزد به صندلی(انگار داشت دمبک می زد خیلی هم قشنگ این کارو بلده)... بعد یه پیرمرده کنار ما بوود دیدم داره بدجور چپ چپ نییگا میکنه... یه اشاره به مرتضی کردممو اونم انگار نه انگار... تو دلم می گفتم خدایا زودتر برسیم... بعد که رسیدیمو اومدیم بیرون.... مترو نشینان یک نفس راحتی از دست ما کشیدند...

بعد میگه من می ترسم از پله برقی بیام من از این یکی پله ها میام... گفتم خودتو لوس نکن... گفت نه که نه ... داد . بیداد گفت من نمی یام... بعد من گفتم نیا... گفت باشه (حالا این قضیه جلو چشم یه عده ادم)... دیدم جلوتر از من تو پله برقی داه میره گفتم ای..........(این یه تیکشو سانسور کردم)

راستی ما پنشنبه ای با بابابزرگ و مادربزرگ که من بهشون اقا و ننه می گم... رفتیم قم و جمکران...

تو اون گرما من داشتم وا میرفتم... پخته بودم ... میومدیم تو ماشین کولر خنککککککک... می رفتیم بیرون می پخدیم... اصابم خورد شده بوود چه جور... دیگگه حال و حوصله برام نمونده بود...

می خاستم با کله برم تو دیوار...

الانم کهه ما اینجاییم و مرتضی هی تیکه می ندازه... یه سر رفتیم اینترنت براش یه وبلاگ زدم کلی حال کرده... ادرسشم اینه اگه بری ممنون میشم www.mory2006jb.blogfa.com

بعد میگه من کد جاوا میخام ... مثلا میره اون ال صفحرو باز میکنه بعد می لرزه... گفتم مردم ازاریت از همین الان شروع شده...نیومده می خای همه کار کنی... خلاصه چای نخورده قندارو تموم کرد لامصب...

اقا از صب تا حالا یه یارو زنگ میزنه اصابمو خورد کرده میگهه فلان  کارو برام ایمیل کن... من ایمیل کردم بعد میگه صفحه اولش و ایمیل نکردی... بعد اونو ایمیل کردم.. بعد میگه یه خطو ایمیل نکردی ... دیگه من میخاستم زمین و گاز بگیرم.. گفتم باشه اونم ایمیل کردم بعد زنگ زده میگه.... دوباره کل کارو با همم ایمیل کن دیگه من و میگی خون به خونم می جوشیدنمی جوشید نمی دونم تو همین مایه هاا ...... الان کل کارو ایمیل کردم خدا کنههه دیگهه گیییییییرررررر نده

من برم شاید شبم اومدم

بای تا بعد

۱۷

سلام

*اینا واسه 4شنبس*

امروز کار مالیدس... منم یاد گرفتم هی مدرسرو بهونه می کنم نمیرم... یه وقت فک نکنین بچه کاری نیستما... نه بعضی موقعها می پیچونم... کلا تو همه کار این طوریم

بابا این مدرسه ما رو اس کرده ها... اصلن انگار نه انگار که باید جواب گو باشند.... رفتم مدرسه میگه برو دوشنبه بیا... می خاستم همونجا باهاش درگیر شما اما گفتم بذار کارم راه  بیفته بعدا بهت می گم....حالا قراره دووشنبه برم ببینم چی میشه...

اما چقد بده ادم تو خونه بیکار باشه هااااااا.... اهههههههههه....اههههههههههه....اهههههههه

بازم میام فعلللللااااا

۱۷

سلام

امروز کار مالیدس... منم یاد گرفتم هی مدرسرو بهونه می کنم نمیرم... یه وقت فک نکنین بچه کاری نیستما... نه بعضی موقعها می پیچونم... کلا تو همه کارا این طوریم

بابا این مدرسه ما رو اس کرده ها... اصلن انگار نه انگار که باید جواب گو باشند.... رفتم مدرسه میگه برو دوشنبه بیا...

 می خاستم همونجا باهاش درگیر شم اما گفتم بذار کارم راه بیفته بعدا بهت می گم....حالا قراره دووشنبه برم ببینم چی

 میشه...

اما چقدر بده ادم تو خونه بیکار باشه هااااااا.... اهههههههههه....اههههههههههه....اهههههههه

بازم میام فعلللللااااا

۱۶

سلام

دیروز رفتم پیش مجتبی تا برا داداشش که تو خارجه ایمیل بزنم... در حین اینکه داشتم ایمیل می زدم... یه چیزایی اوردم بعد از خوندنش کلی حالم گرفته شد... ما کجاییم اونا کجاااااااااا؟... یعنی اینقد بی ناموسی... یعنی اینقد بی غیرتی... دیشب هم موقع  خاب همش تو فکر اون قضیه بودم... امیدوارم که تاحالا خودتون فهمیده باشین... خوب دیگه ولش کن دوست ندارم تو خونم (اینجا رو می گم) از این حرفا زیاد باشه... فقط می خام بگم که خدا به راه راست هدایتشون کنه......

امروز یه قرار با مرتضاینا داشتیم که بریم استخر... اما یه جورایی سر یه غذایایی نششششدددددد دیگه

دیروز با مجتبی و موتورش دور دنیارو زذیم... لامصب عجب دست فرمونی داره یه لایی هایی می کشه که ادم................ اما یه جا داشت لایی

می کشید یه یارو وانتیه راه نداد داشتیم میرفتیم تو جدول بغل خیابون... اما سریع جمعش کرد... بعد رفت جلوش حلشو گرفت.... دیگه نیومد سراغمون

راستی برام دعاااااااااااااااااااااااااااا کنید... نامردا اعتراضمو جواب ندادند هنوز... اما یارو قول بهم داده که من تمام تلاشمو می کنم که قبول شی اما نمره

 زیاد می خای یه چیز تو مایه های 13نمره......

 من برم تا بعد